سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

از هر چمن گلی 7


  1. عکس بالا با ایمیل برام رسیده یک مجموعه عکس است از نقاشیهای یک اقا بر روی ماشینهای کثیف.
  2. امتحان را دادم و خدا رو شکر قبول میشوم. چندش را نمیدانم.
  3. چون امتحانها تمام شد در نتیجه تعطیلات تابستانی من تازه شروع شد. برای 4 هفته ای میروم ایران. اگر انجا بتوانم ( که تمام تلاشم را میکنم که بتوانم( حتما چیزکی مینویسم. در غیر این صورت لطفا دلواپس نشوید. (شایدم اصلا ککتان هم نگزید. اما گفتم که خیال خودم راحت باشد)
  4. دلرم میرم تهران و اصلا برام مهم نیست که گرمه یا هواش الودست یا ترافیکش زیاده یا هر چیز دیگه. دارم میرم که گردو تازه بخورم. تو کوچه بازار از فارسی حرف زدن همه لذت ببرم. سینما برم. کتابخونه و کتاب فروشی برم. به توچال و دربند و جاده کن سر بزنم. دارم میرم انرژی کسب کنم. باور کنید راست میگم. من وقتی میرم ایران باطریم تازه شارژ میشه. راستی فک و فامیل یه چند تا دوست وآشنا را هم ببینم و یک کم غذای خونگی بخورم. آخ که چقدر دلم خورشت کرفس میخواد.
  5. دیشب کتاب " جنگل واژگون" سلینجر را خواندم. بسیار از شخصیت پردازی و رابطه مثلثی شکلی که بین تمام شخصیتهای داستان ایجاد کرده بود خوشم امد. پیشنهاد میکنم که بخوانیدش.
  6. راستی!! پیرو آن مطلبی که نوشته بودم برای مسافرت به اروپا. از قرار ما راهی لندن خواهیم بود برای هفته اول سپتامبر.( میدونم که همه گفتید گرونه!!! و من عین دیو سفید رفتار کردم. اما مصلحت میطلبید بریم اونجا(
  7. " همه درون فاضلاب هستیم ...اما برخی ستارگان را نگاه میکنیم" اسکار وایلد

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

هر که به دنبال نور است سایه به دنبالش خواهد آمد.


دیروز مطلبی را در وبلاگ نقطه ته خط خواندم که شدیدا مرا به فکر فرو برد. صرف نظر از اینکه مطلب ایشان و انتقادشان تا حدودی
درست است اما اینکه به طور کلی خواندن این مدل کتابها و رفتن به سر کلاس این جور مسائل را اتلاف وقت تعبیر کرده اند و توصیه کرده ا ند که عوض خواندن اینگونه کتابها ،کتابهای کاربردی تری جوانان بخوانند که به درد آینده شان بخورد. یک کم برای من جای بحث باقی گذاشت.
نظر من به شخصه به عنوان کسیکه حداقل چند سالی سر این مسائل وقت گذاشته ام و رشته تحصیلیم کما بیش مربوط به همین مسائل میشود ، این است که هیچ چیزی به تنهایی درست جواب نمیدهد. اینکه یک نفر فقط کتابهای موفقیت بخواند ادم موفقی نمیشود. اگر کسی شب تا صبح هم مدیتیشنی بکند که نه روی اصول باشد و نه روی اعتقاد آرام نمیشود.
!!!حالا هی دستها را توی هم کلید کنید و 4 زانو بنشینید و اخم در هم کرده و پلکها فشرده بگویید " من آرامم"!!!
هر کاری یک اصولی دارد.
ممکن در جاهایی و شرایطی سخت تر باشد اما غیر ممکن نیست.
.
مردی پارسا ناگهان خود را محروم از همه داراییهایش یافت . با علم به اینکه خداوند به هر حال به او کمک میکند دست به دعا برداشت:
» پروردگارا بلیط بخت آزمایی مرا برنده کن «
او سالها و سالها دعا کرد اما هنوز فقیر بود ، تا عاقبت از دنیا رفت . چون آدمی پرهیزگار بود یک راست به بهشت رفت.
وقتی مرد به بهشت رسید از ورود امتناع کرد و گفت که سرتاسر زندگیش را طبق آمخته های مذهبی گذرانده اما خداوند هرگز به او اجازه برنده شدن در بلیط بخت آزمایی را نداده است.
مرد با نفرت گفت :« هر چه را به من قول داده بودی دروغی بیش نبود »
خداوند پاسخ داد : »من همیشه آماده کمک به تو بودمتا برنده شوی اما صرفنظر از علاقه من به این موضوع تو هر گز بلیط بخت آزمایی نخریدی.»
مکتوب- پائولو کوئیلو
***************
پ. ن : من فقط نظر شخصیم را گفتم . شاید من منظور ایشان را بد متوجه شده باشم یا هر چیز دیگری برای همین به اوردن قصه ای اکتفا کردم. نتیجه گیری با شما و حق شماست.
پ.پ.ن : هیچ گاه نا امید نباشید.
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود ، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را میگرفت و یکی یکی آنها را به دریا مینداخت. پیرمرد به دخترک گفت : دختر کوچولوی احمق ، تو که نمیتوانی همه این ستاره های دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند..
دخترک لبخندی زد و گفت :میدانم ولی این یکی را که میتوانم نجات بدهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت . و این یکی و به دریا انداخت و این یکی و ......
ناشناس

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

...

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

یک روز قرمز

صبح با صدای تلفن از خواب بیدار میشوم.ساعت حدود 7 صبح است. شماره نشان میدهد که تماس از ایران است. جواب میدهم. و اصلا به روی خودم نمیاورم که خواب بوده ام. که لحظه ای دلم شور زده از این تماس بی موقع.
عزیزی است که به تماسهایش در ساعتهای خاص عادت دارم. چیزی میگوید و سفارشی میدهدو خواهش میکند که تا آخر امروز با مسافری برایش بفرستم و تمام.
ولی من دیگر خوابم نمیبرد مدام غلت میزنم و کابوس میبینم و فکر میکنم. به خیلی چیزها. به همانهایی که الان در ذهن تو هم میگذرد.
یک ساعتی میگذرد. از خواب بیدار میشوم.آراد را بیدار میکنم.
خانه خودمان نیستیم. و این بیشتر مرا کلافه میکند. همیشه جای دیگری شب ماندن مرا کلافه میکند. احساس عدم امنیت میکنم.
شاید به همین علت است که هر جایی خارج از ایران احساس عدم امنیت میکنم..
ساعت حدود 9 است و رادیو فردا اولین اخبار روز را نثار روح من میکند.: کشتار در کوفه- تعداد قربانیان فلان مقدار، حمله اسراییل به جنوب لبنان- تعداد قربانیان فلان مقدار، سونامی در فلان کشور- تعداد قربانیان فلان مقدار، تحریم فلان کشور برای آن یکی، خط و نشان کشیدن این رییس جمهور برای ان یکی و..... باقی قضایا.
حالم بد میشود از این همه کشتار. احساس میکنم دارم در جنگل زندگی میکنم. قانون جنگل شرف دارد به قانون آدمیزاد.
یاد همکارهای عراقی و لبنانی آراد میفتم. یکیشون میگفت هر 1 ساعت به لبنان زنگ میزند تا مطمئن شود مادر و پدرش زنده هستند.
یاد زمان جنگ میفتم و دلنگرانیهای افراد خارج از ایران.
جنگ وحشتناکترین اتفاق برای یک ملت است.
یاد امتحان هفته دیگه میفتم و یاد سفارش صبح. دنبال یه داروخانه میگردم. . گرمای صبح بیداد میکند.
هیچ احساس خوبی ندارم.
اخبار ساعت 9:30 اعلام میکند که کشورهای غربی اتباعشان را از لبنان خارج میکنند..اخبار میگوید 100000 نفر در طی چند روز گذشته از لبنان وارد خاک سوریه شده اند.فرار. اما در این فرار هم تبعیض وجود دارد. اینجا هم خون بعضیها رنگین تر است.
اینجا پارتی بازی و پول حرف اول را میزند..حالم بد میشود . از تصور خانه به دوشی. از تصور اوار. گرسنگی و فرار.
وارد داروحانه میشوم. سفارش را میخرم. . میایم بیرون..
دیگر رادیو را روشن نمیکنم.
سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم. اما نمیشود.. امتحان- گرما- لبنان- سفارش- و چراغ روشن شده باک بنزین..
کارگر هندی پمپ بنزین باک را پر میکند.به او نگاه میکنم . و اینکه در زیر گرمای بالای 46 درجه باید خنده را بر لبانش حفظ کند و مودبانه کارش راانجام بدهد . و من زیر باد کولر آرام سر جایم نشسته ام و پول بنزین را میدهم.آن طر ف تر مرد اروپایی را ساندویچ به دست میبینم که کار گر دیگری دارد شیشه های ماشینش را میشورد.
دبی شهر عجیبی است. همه کس از همه ملیت با طبقات اجتماعی مختلف..
پیش خودم فکر میکنم چه چیزی باعث میشود که یک هندی بیاید اینجا در دمای 50 درجه ساعت 2 بعد از ظهر آسفالت بکند.؟؟؟ ان هم برای حقوقی که تصورش را نمیتوانید بکنید. هیچ. در حد یک وعده غذا..
یا آن عراقی که غیر قانونی مسافر کشی میکند.
درک نمیکنم.
اینجا جنگل است. خوب که نگاه میکنم. میبینم. هیچ قانونی کاربرد ندارد.اینجا رنگ پاسپورت مانند رنگ چهره تو را متمایز میکند. یاد کتاب ریشه ها میفتم. برده داری. فرقی نمیکند. ما متجدد شده ایم. برده داریمان هم. استعمارمان هم. عراق یا لبنان. هندوستان یا هر جای دیگری. فرقی نمیکند.
تنها چیزی که ثابت مانده همان قانون کائنات است. قانونی که مرا امیدوار میکند به داشتن روزی آبی

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵

6از هر چمن گلی

  1. ایران بودم. حدود 10 روز.جای همگی خالی
  2. به این عزیز خیلی زحمت دادم. و این دو تا رفیق قدیمی را هم دیدم.باز هم جاتون خالی.
  3. فیلم و کتاب راز داوینچی را دیدم و خواندم. بسیار زیبا بود. توی کتاب من عاشق شخصیت ( ژاک سونییر) شدم. و آراد از شخصیت (سیلاس) خوشش آمده بود.
  4. یه چند تا کتاب خریدم از ایران که امیدوارم کتابهای خوبی باشه.:

عطر سنبل ،عطر کاج -فیروزه جذایری دوما

معجزه انرژی انگشتان

یادداشتهای روزانه ویرجینیا ولف

قصه های شیخ اشراق

جنگل واژگون - سلینجر

5. در ایران فیلم های "آتش بس " و "به آهستگی " را دیدم. اولی خوب و دومی افتضاح بود. من نفهمیدم چرا این فیلم انقدر جایزه برده. .فیلم "21 گرم " را هم در خانه دیدیم که بسیار زیبا بود و پیشنهاد میدم ببینید.

6. شنبه آخرین امتحان این ترم را دارم. شدیدا میترسم. و با این حال اصلا حال و حوصله درس خواندن ندارم. اصلا. الکی دور خودم میچرخم. هر کاری میکنم جز درس خوندن. خدا به خیر بگذرونه این امتحان را.

7.روز مادر و زن و همسر را به تمام دوستهای خوبم تبریک میگم

8.راستی.............. من نبودم که کلی خوشحالی کنم و دادو بیداد راه بندازم. دیدین بالاخره ایتالیا برد. هوراااااااااااااااااااااا

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵

بعد از هزار سال


بعد از هزار سال
یک روز صبح ، لحظه زادن فرا رسید
فریاد دردناک زمین در گلو شکست
زهدان او چو حلقه چاهی دهان گشود
من همچو کودک از تن گرمش جدا شدم
آنگاه شور آتش دردش فرو نشست
برخاستم زخاک
در حلقه طلایی چشم ، نگاه صبح
تابید همچو پرتو خورشید در نگین
***
اکنون نسیم در دل من بال میزند
اکنون درون سینه من میتپد زمین
اکنون بهار در دل من لانه کرده است:
من رویش هزاران جوانه را
بر شاخه های لخت
من بازی کبود هزاران ستاره را
در چشمه های دور
من جنبش شبانه هر ابر پاره را
در آسمان ژرف
من گردش عصاره گرم حیات را
در ساقه گیاه تر ، احساس میکنم
من نبض بی صدای جماد . نبات را
در مغز و پوستم
در خون و گوشتم
چون ضربه های قلب خود احساس میکنم.
...

نادر نادر پور