شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷

بشنو از این خموش


تو خواهان قدرتی تا آزار برسانی
وگرنه عشق کافی است،
مهربانی کافی است.
شری راجنبش



you need power only to do something harmful.
otherwise love is enough
compassion is enough

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

در فراق تو ای توالت !!! یا مرثیه ای بر نبود دستشویی



اگر فکر میکنید در دو ماهی که تهران بودم ( خرداد- مرداد) دلم برای کولرهای گازی خونه و تاکسی های خنک دبی تنگ شده بود سخت در اشتباهید
دلم برای بی حجابی و آزادی و مراکز خرید و حراج های آنچنانی و دیسکو خلاصه اینجور چیزام اصلا تنگ نشده بود
تنها چیزی که هر روز در فراقش بال بال میزدم توالتهای تمیز دبی بود
بله درست خوندید "توالت" یا همان مستراح یا دستشویی خودمان

تا حالا شده وسط خیابونهای تهران نیاز به دستششویی رفتن پیدا کنید؟
حتما شده
خوب اگر آقا باشید خیلی خیلی راحت تر از یه خانم میتونید جایی برای رهایی از زیر فشار مثانه و رودتون پیدا کنید
جاهای مختلفی مثل توالتهای عمومی ، رستورانها ، مساجد ، پارکها و یا حتی پشت سنگی ، درختی چیزی

اما اگر خانم باشید کار به این راحتیا نیست
اول از همه پیدا کردن خود توالت زنانه
و بعد اینکه توالت قابل استفاده باشه
و تمییز باشه
و دستمال کاغذی داشته باشه و

پیدا نمیکنید
مطمئن باشید

در نتیجه یا باید از خیر خوردن هر نوع مایعات در طول سفرهای درون شهریتون پرهیز کنید
یا درد مثانه و کلیه بگیرید
یا با هزار مکافات و تجهیزاتی مثل دماغ گیرو دستمال مرطوب و دستمال خشک وارد یکی از این دستشوییهای موجود بشید که تازه شانس بیارین بعدش دچار انواع و اقسام بیماریهای عجیب و غریب نشین


خلاصه من دلم برای توالتهای تمیز دبی که دائم یکی داره تمییزشون میکنه. تو هر کدوم یک اسپری خوشبوکننده است با یک عالم دستمال کاغذی و سیفون سالم تنگ میشه
باور بفرمایید

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

این آینه سیاه



گیرم چشمان من ستاره باران
قلبم دریایی
روحم سبز
اما وقتی خودم در آینه جز سیاهی نمیبینم
حالا هی شما بیایید و بگویید : فلان !
اصلا من رفتم
این همه عشق هم پیشکش خودتان
تو و او و همه آنها

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

زن بودن




دیروز برایم ایمیلی آمد به این مضمون:



:: جـــاده ::

يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب ، دعايي
را هم زمزمه ميكرد .. نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى
انداخت و گفت :
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟
ناگاه ، ابرى سياه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در
گرفت و در هياهوى رعد و برق ، صدايى از عرش اعلى بگوش
رسيد كه ميگفت :
چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا
و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست
ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم ، اما ، هيچ
ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه
بايد ته ى اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر
آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ . من همه ى اينها
را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آيا نمى توانى آرزوى
ديگرى بكنى ؟
مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت :
- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود
بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى
احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه
چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه :
اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى ، دو باندى
باشد يا چهار باندى
؟؟


بعد کمی فکرکردم دیدم راستی راستی هم همینجوریاست. ما زنها موجودات بسیار عجیبی هستیم.گاهی خودمون هم در کار خودمون میمونیم حیران.
مثلا دلمون یه دفعه بی هیچ دلیلی میگیره. تنگ میشه. بغض میکنه.
تو سالن سینما برای یک صحنه عاشقانه حسابی گریه میکنیم اما در همون لحظه اگر عشقمون زنگ بزنه ممکن است اصلا حوصلشو نداشته باشیم.
یه جورایی جمع تضادیم
خودمون را میکشیم که بهترین لباس را بپوشیم. ارایش کنیم. و خلاصه حسابی جلب توجه کنیم و گل سر سبد جمع باشیم. اما وقتی یکی توجهش به سوی ما جلب شد یا بی اعتنایی میکنیم و یا میگیم فلانی هیزه.
مثلا دامن کوتاه میپوشیم میریم مهمونی بعد روی پامون روسری میندازیم !!!!!!! عجیب نیست؟
مهندس، پزشک ، معلم و یا هر شغل دیگه ای داشته باشیم حتما باید آشپزی و دوخت و دوز و اتو کردن را هم بلد باشیم و اصولا معیار سنجشمون دستپختامونه.
تو مجالس کمتر شده راجع به کتابایی که خوندیم. فیلمایی که دیدیم. موسیقی که گوش کردیم حرف بزنیم.در حالیکه اگر پاش برسه کلی هم اطلاعات داریم و به روزیم. اما میذاریم این حیطه به علاوه حیطه ورزش و سیاست و اقتصاد همه جولانگاه اقایان باشد.
بازیگران فوق العاده ای هستیم. انقدر خوب بازی میکنیم که سر خودمان را هم به سه سوت میتوانیم کلاه بگذاریم.
یعنی که در عین خوشحالی نگرانیم، غمگینیم. یا اصلا نمیدونیم چمونه
!!!
در عین حال که خیلی مهربانیم میتوانیم حسود ترین و کینه جو ترین باشیم.
میگن توی تمام جنگهای دنیا حضور یک زن باعث و بانیش بوده.
علم پزشکی میگه که تحمل درد در خانمها خیلی بیشتر از آقایان است اما ما به لطیف و ظریف و حساس بودن شهره ایم .

خلاصه آ خدا! نه تنها شما و بندگان مذکرت در کشف خلقیات ما موندن. خودمون هم در عجبیم از این آفرینش شما..فوق العاده عمل کردی

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

من کجا خوابم برد؟



ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم
نازی : مگس هم می بینه
گاو هم میبینه
من : می بینه که چی بشه ؟
نازی : که مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای گوساله اش کره خر را لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه که ما میبینیم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از کجا می فهمیدیم که سفید یعنی چه ؟
که سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در ؟
پامون می گرفت به سنگ
از کجا می دونستیم بوته ای که زیر پامون له می شه
کلمه یا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگی کندوی زنبور چشم آدمه
من : درک زیبایی ‚ درکی زیباست
سبزی سرو فقط یک سین از الفبای نهاد بشری
خرمی رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست
می اید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه
نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پایان زمین
نازی
نازی : نازی مرد
من : تا کجا من اومدم؟
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه کبوده پاهام
من کجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به کودکی
قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل یک خارک سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می خوام برگردم به کودکی
نازی : نمی شه
کفش برگشت برامون کوچیکه
من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نیست
من : برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم
نازی : رویا را
من : رویا را کجا زیارت بکنم ؟
نازی : در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمی آد
نازی : بشمار تا سی بشمار ... یک و دو
من : یک و دو
نازی : سه و چهار"

زنده ياد حسين پناهي



با تشکر از عاقلانه عزیزم که در این نایابی کلمه به دادم رسید

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

...

ای زبان هم گنج بی پایان تویی
ای زبان هم رنج بی درمان تویی

مولانا

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

مجالی بده

گاهی آدمها به سرعت میایند.
به سرعت می خواهند جایشان را تثبیت کنند
و به همان سرعت هم میروند

در همه حال این شمایی که باید آرامش خودتان را حفظ کنید

حالا گیریم تواین آمد و رفت ها تکه ای از ذهن و دل و روح شما را هم بردند
و کمی خاطرات به جا گذاشتند

کاش انقدر عجله نداشتند این آدمها

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

در جمع من و این بغض بی قرار ، جای تو خالی



در شبهای تنهایی شانزده سالگی
در آن شبهای درس و عاشقی که نه من کسی را میفهمیدم و نه کسی مرا!
در آن شبهای بی خوابی که دنیای من را آهنگهای داریوش و گوگوش و ابی پر میکرد.
در آن شبهای رخوت و اعتراض
بی خبر ، از نمیدانم کجا وارد شد
صدایش ، آن مدل خاص شین گفتنش ، آن کش و قوسی که به کلمات میداد. آن صدای بم.
در یک لحظه آمد و نششست بر قلبم
*******
چه شد که من نوار" صدای پای آب " را خریدم یادم نیست
اما مطمئنا به خاطر "سهراب سپهری " نبود
به خاطر صدای "او" بود.
او که میخواند " زندگی شستن یک بشقاب است" و من نمیفهمیدم یعنی چه
سهراب سپهری انقدر برایم گمنام بود که حتی نام کتابش را نمیدانستم
اشعار را بارها و بارها از روی نوار نوشتم و با صدای او فریاد زدم
" دل خوش سیری چند؟"
دنیایم رنگ زیبایی گرفته بود. یک شور . انگیزه. یک راز

نوار " نامه ها" ی " سید علی صالحی" را باز به خاطر صدای او خریدم.

دلم هوای نوشتن پیدا کرده بود
دیدگاهم نسبت به خودم و پیرامونم دگرگون شده بود.
آدم دیگری شده بودم
" گویی شبی هفت ساله خوابیده بودم و سحرگاهان چهل ساله برخاسته بودم"

استاد خسرو شکیبایی با قدمهایی محکم وارد زندگیم شده بود

**********
هامون را و پری را و سارا را دیدم
هامون را بلعیدم
که البته من و حمید هامون سرگشتگی همگونی داشتیم. من در هجده سالگی و او در چهل سالگی

فیلم نامه هامون را از روی فیلم نوشتم و اینکه " کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده و کپک زده خود را؟" و هنوز میپرسم

آخ! استاد من

*******
با اینکه امکان دیدنش را داشتم. تماسی ، نامه ای ، تشکری شاید . اما انقدر عزیز بود و خصوصی برای زندگی من که نمیخواستم این خلوت دل را خراب کنم. رازی بود کنج دلم.. گویی میدانست قدردانی مرا.
**********
تا اینکه چند هفته پیش در جشن منتقدین سینما روبریم ایستاد و جایزه اش را به دست گرفت. هیچ نگفت. زمین را بوسید به آسمان اشاره کرد و رفت.
بهت زده نگاهش کردم. بعد از چهارده سال اثرگذارترین موجود زندگیم در چند قدمیم ایستاده بود .
و باز من نرفتم جلو. از ذوق اشک ریختم و لبخند زدم. در دل سپاس گزارش بودم. گفتم شاید دیداری دیگر. وقتی بهتر.
***********
و جمعه28 تیر رسید. مثل آواری بر سر من. بر دلم . بر روحم
خبر مرگش آنچنان سنگین تر از تحمل من بود که هنوز در زیر این بار حیرانم
چقدر زود دیر میشود استاد من!

حسرت کلمه ای با تو حرف زدن و روبرو از تو قدردانی کردن روی این دل من برای همیشه ماند.
************

استاد خسرو شکیبایی عزیز
پادشاه صبر و لبخندو عشق
از تو سپاسگزارم
به خاطر بودنت ، صدایت
اشعار زیبایی که برایم زمزمه کردی
به خاطر دید زیبایی که به من هدیه دادی
به خاطر ایجاد علاقه به ادبیات ، عرفان
به خاطر هر انچه که الان هستم
به خاطر سهراب و سید
به خاطر نمره های خوب انشا و در صد بالای ادبیات در کنکور
به خاطر بهترین دوستم
به خاطر خودم
به خاطر همه چیز

"حالا خراب از حیات سکوت
میان ذهن من و زیارت تو
فاصله ئی است ، فاصله ئی

"