سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

بابایی

به دنیا که آمدم خودش را بازنشسته کرد تا تمام وقتش را وقف نوه اش کند
دنیای کودکیم تمام پر است از خاطرات با او بودن
جواب تمام خواسته های به جا و نا به جایم را میداد
به هیچ چیزی " نه" نمیگفت
از کول کردنم تا نیمه شب پارک بردنم
از خریدن هر جور خوراکی تا مجوز هر نوع خرابکاری
پشت و پناهم بود در دوران کودکی
هنوز هم پشت و پناهم هست
هنوز هم به هیچ خواسته ایم "نه" نمیگوید

عالم و آدم میدانند که رابطه ما چیزی بیشتر از یک پدربزرگ و نوه است

هنوز هم آب توی دلش تکان بخورد من اینجا میفهمم

این روزها که پا به سن گذاشته و من نیستم که کمکش باشم
که به هیچ خواسته ایش " نه" نگویم
این روزها ، این روزهای غربت لعنتی

بدجوری کلافه ام کرده

من در روزهایی که نیازش داشتم تا در به در مهدکودک و این خانه و آن خانه نباشم برایم بود
این روزها که به من احتیاج دارد که هم صحبتش باشم که تنها نباشد . نیستم

کلافه ام از این دوری
به چه قیمتی دارم تحمل میکنم
کلافه ام