یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

برای آن پیرمردی که با چشمان بسته ساز میزند

سالهاست پیرمردی را می‌شناسم که در کوچه پس کوچه‌های این شهر ساز می‌زند. جایش ثابت نیست. گاهی این کوچه گاهی آن کوچه. نمی‌دانم روی چه مبنایی انتخاب میکند. ساز زدنش زمان مخصوصی هم ندارد. گاهی صبح زود . گاهی سر ظهر. اما به هر حال سالهاست می‌زند و باید کلی خوش شانس باشی که بتوانی در زمان و مکان مناسب سر برسی و موسیقی نواختنش را گوش کنی. ببینی. حس کنی.
اما اگر خوش شانس بودی و به موقع رسیدی حتما می‌ایستی. تا آخرین نت می‌ایستی. امکان ندارد بتوانی نصفه گوش کنی و راهت را بکشی و بروی. آن وقت آن نت‌ها تا بار بعد که در کوچه‌ای دیگر بهش برخورد می‌کنی در ذهنت ماندگار می‌شوند. خودت هم نمی‌دانی چگونه اما انگاری حک می‌شود.
اصلا چشم و گوشت همه جای شهر دنبالش می‌گردد. دنبال سایه‌ای از آن پیرمردی که ساز می‌زند
سالهاست این پیرمرد را می‌شناسم و سالهاست نمی‌دانم جواب این نواختن را چگونه باید بدهم. سکوت کنم؟ لبخند بزنم؟ سری تکان بدهم؟ سکه‌ای بیندازم؟ بروم جلویش من هم ادای ساز زدن در بیاورم و مثلا همراهیش کنم؟
نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. هر بار کاری کرده‌ام. سعی کرده‌ام به نسبت حسی که از موسیقیش می‌گیرم عکس العملی مناسب داشته باشم. اما واقعا نمی‌دانم. فقط کاش توانسته باشم به او بگویم که خوب می‌نوازد که عالی می‌نوازد که کاش هیچ وقت دست از نواختن برندارد

برچسب‌ها:

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

مهم است

روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تن‌ات را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند - مثل من -
...با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی

آن روز می گویم: تردید نکن
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی...

نزار قبانی


*****
با تشکر از مریم ابریشم کار عزیز که این شعر را امروز نشانم داد

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

بیا و نپرس


وقتی میپرسی : حالت چطوره؟
جنبه شنیدن جوابم را هم داشته باش
: خوب نیستم ، بدم ، افتضاحم

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

لبخند یخ زده

در فریزر دیگر بسته نمی‌شود. حجم یخ و برفک داخلش در عرض چند ساعت آنچنان زیاد شده که اگر همین امشب تمیزش نکند هم مواد داخل فریزر از بین می‌رود هم خود فریزر.
نگاهی به ساعت می‌کند. چیزی نزدیک نیمه شب است. بقیه دارند خود را حاضر می‌کنند که بخوابند. می‌رود دنبال کاردک مخصوص برفک بگردد. مطمئن است هفت سال پیش که یخچال را خریده بودند یک همچین وسیله‌ای تویش بود. لابد پیش بینی می‌کردند که یک روزی او در حوالی ساعت ۱۲ شب مجبور به تراشیدن سه طبقه یخ بشود. کاردک را پیدا می‌کند. ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند.
خانه پارکت است، بنابراین کلی دستمال و سفره نایلونی و حوله دور تا دور فریزر پهن می‌کند تا مبادا آب شدن یخ‌ها باعث تبله کردن چویهای پارکت شود.
کشو‌ها را در می‌آورد و شروع می‌کند به تراشیدن و با دست یخ‌ها را جمع کردن. با حرص اینکار را انجام می‌دهد. انگار دارد چیزی را از درون خودش با نفرت می‌تراشد و دور می‌ریزد.
قابلمه آبی که گذاشته بود روی گاز جوش آمده، برش می‌دارد و می‌گذارد وسط طبقات تا زود‌تر یخ ها آب شود.
و باز به تراشیدن و جمع کردن و خشک کردن ادامه می‌دهد. دست‌هایش از برخورد با یخ داخل فریزر قرمز و خراشیده شده. اما اهمیتی نمی‌دهد.
کاش می‌شد همه چیز را به همین راحتی تراشید
یا خودش تجسم می‌کند که دارد داخل بدنش را، قلبش را، ذهنش را تمییز می‌کند....
ساعت ۲ صبح است که کار تمام می‌شود. تمام طبقات عین روز اول سر جایشان قرار می‌گیرند. همه خوابند. با آرامش و لبخند در فریزر را می‌بندد و می‌رود که بخوابد.
فردا شب که می‌خواهد چند تکه مرغ را بگذارد بیرون تا برای نهار روز بعد یخشان باز شود سراغ فریزر می‌رود. درش را باز می‌کند. فریزر تماما پر از برفک و یخ است.

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹

من و حافظ

دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس / نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش / که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل / حریم درگه پیر مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش / که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن / صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
هوای مسکن ملوف و عهد یار قدیم / ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان / رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ / دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

حافظ
***

برای اسم گذاری من تفالی به حافظ زده بودند و این شعر آمده بوده. این را همین امشب مادربزرگم گفت و شعر را باهم پیدا کردیم
و من چقدر خوشحالم که شعر یادش بود و پیدایش کردیم
معنیش را هم دوست دارم

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

حریم خصوصی ، صفحه عمومی

الآن دقیقا ۲۴ ساعت دارد می‌گذرد. اما همچنان حالم بد است. یادم که می‌افتد، معده‌ام تیر می‌کشد و حالت تهوع پیدا می‌کنم
دیروز همین موقع صفحه فیس بوکم را باز کردم و شروع کردم به روزشدگی‌های دوستانم را نگاهی بیندازم. چشمم به عکس آشنایی خورد که حالت عادی نداشت. یعنی اون قیافه که آشنا بود با اون وضعیت نباید عکسش در صفحه عمومی باشد. یک جای قضیه ایراد داشت. مغزم هنگ کرده بود.
نگاه کردم ببینم عکس را چه کسی گذاشته. یکی از پسرهای هم کلاسی سابق. و زیرش هم یک نیم خط نوشته گذاشته بود.
دوباره نگاه کردم. بله!
یکی از آقایان هم کلاسی یک عکس از یکی از دخترهای هم کلاسی را که در یکی از این سایتهای عجیب و غریب به نمایش گذاشته شده بود، روی صفحه عمومی به نمایش گذاشته بود. و با وقاحت تمام زیرش نوشته بود.: «می‌شناسین؟ چشم مامانش روشن» و یک چشمک هم کنارش گذاشته بود.
حالم بد شد. نمی‌دونستم باید چی کار کنم.
باید زن باشید تا بفهمید عکس نیمه لخت یک آشنا که رویش کار فوتوشاپ انجام شده وقتی توسط آشنای دیگری به اشتراک گذاشته می‌شود چه حالی می‌تواند باشد.
هر کسی حق دارد هر جور دلش می‌خواهد عکس بگیرد. هر جا می‌خواهد بگذارد. اما یک هم کلاسی برای نمی‌دانم ارضا شدن کدام حس لعنتیش اگر بردارد آن را در یک صفحه عمومی به نمایش بگذارد، برای من هیچ توجیهی ندارد.
احساس وحشت، ترس و انزجار تمام وجودم را گرفته است.
گاهی یک اتفاق می‌تواند تمام احساس اطمینان آدم را به یک باره از بین ببرد.
در یک لحظه همه چیز فرو ریخت