چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

فقط نیم ساعت




صبح دیرم شده...وای چقدر خوابیدم!...آراد پاشو.... صبحانه چی بردارم؟...شیر توت فرنگی با موز...نه دوست ندارم... امروز چی بپوشم؟....آراد پاشو...حالا چی بپوشم؟.... خودم موز نمیخورم...امروز جایی قرار ه برم؟؟....امروز روی چه صفتی کار کنم؟... اتعطاف پذیری...آراد دیر شد... این چاقو کو ؟ ....من نایلون این شیر را ببرم؟... تلفتن داره زنگ میزنه...نه! من خیر ندارم...خداحاقظ!!....ای بابا ابن مسیج چرا نمیره...حالا چی گوشم کنم؟...آرایش باشه تو ماشین... آراد سوییچ بادت نره!!!... وای لباسها را ندادیم خشک شویی....امروزم نمیشه ...آراد کلاس داره...خونه چقدر کثیفه!!..امروز زود برگردم این ظرفا رو بشورم...وای مامان اینها چی شد برنامشون؟!...راستی شنیدم مهستی مرده!!...خدایش بیامرزد... امروز سر کار چه برنامه ای دارم؟؟؟.... شب به مامان زنگ بزنم!!... این رادیو فردا چی میگه!!...آراد ساعت چند بیام دنبالت؟... وای ساعت 9:30 شد...چقدر گرمه... کاش مردم ایرن دیگه فیلم ها رو روی سیدی نبینن....عجب آهنگی!!!...هی یارو کجا میای؟؟؟... عجب دلم تنگه....اهاامروز قرار بود انعطاف پذیر باشم... آخ! با علی قراره حرف بزنم...این کولر رو چنده؟؟؟... جمعه امتحان دارم...هیچی نخوندم... اینجا چه ترافیک بیخودیه!!... آرایشم نکردم...این تلقن صداش از کجا میاد؟...ووو

12 Comments:

At ۲:۰۵ قبل‌ازظهر, Blogger ... said...

سلام آورای عزیزم عجب عکسی گذاشتی ...عجب روزی داشتی حالا چی شد ؟ خونه رو تمیز کردی ؟ شیرموز خوردی یا شیرتوت فرنگی ؟؟؟ مراقب خودت باشی ها با این روزهای پر مشغله نازنین . میبوسمت خانومی . سبز باشی .

 
At ۸:۱۵ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

che rooze sholooghi bood:)

 
At ۱۱:۵۷ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

bale zendegi dar in shahr in jooriye va daghighe navadi ...

 
At ۴:۰۰ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

وای چه عکس وحشتناکی!! /ا

 
At ۷:۰۴ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

آره می‌دونم بعضی روزها همین ریختی شروع می‌شه و تموم می‌شه. بعضی وقتها هم چند تا روز پشت سر هم این ریختی می‌شه که دیگه داد آدم در میاد. روزهات خنک و شاد آورای عزیز. به اون یکی مهربون هم سلام برسون.

 
At ۸:۲۸ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

من اینجور وقتا جدی خودم رو می زنم به بی قیدی! نمی گم نتیجه داده ها! منتهی فکر می کنم هربار که استرس می گیرم کلی از سلولای مغزمو که بعدا ممکنه بهشون احتیاج داشته باشم دستی دستی می فرستم به لقا الله! :D

 
At ۱۲:۴۵ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

آورام تاریک شد وقتی متنت را خوندم. روزمره گیه دیگه. باید یه جوری باهاش کنار اومد.

toltek20.blogspot.com

 
At ۴:۲۷ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

وای چقدر شلوغ آورا جون

 
At ۱۰:۲۲ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

خدا مرگ این مهندس اتاق بغل وبده وهم یادت رفت !! حیف که خدا هنوز مرگ و نداده

 
At ۱:۵۲ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

و زندگی تشکیل شده از همین رفت و آمادها و یاد گرفتن ها و یاد رفتنها...

 
At ۱۲:۲۷ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

21mehr.comشهلا
درود بر تو آورا جان
با نامت آشنا هستم
میگم عجب صبح دلپذیری را آغاز کردی ها;)
فدای تو بدرود

 
At ۸:۱۹ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

سلام تو هم که کارات مث من اش شله قلمکاره

 

ارسال یک نظر

<< Home