شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

عطرتن او

بچه که بودم - حدود چهارساله- صبح ها که از خواب پا میشدم مامانم رفته بود سرکار.تا بابابزرگم از طبقه بالا بیاد پایین و صبحانه برام درست کنه یواشکی میرفتم تو تختخواب مامانم و ملافه و پتویی که روش مینداخت را میکشیدم روم تا زیر دماغم.
بوی مامان را میداد.
یک بوی شیرین. مثل آب نبات.
لباسهاش هم همین بو را میداد.
الآنم وقتی دلم براش تنگ میشه نا خود آگاه بوی تنش میپیچه توی دماغم و دلم برای آغوشش تنگ میشه.
ده ساله که بودم یه چهل روزی را بدون بابا رفتیم ترکیه تا دایی را که سالها بود آمریکا زندگی میکرد را آنجا ببینیم.شب موقع رفتن زیرپوش بابا را تندی با عجله برداشتم و گذاشتم تو چمدون.
تمام چهل روز را با بغل کردن زیر پوش بابا و بو کردن عطر تنش خوابیدم.
عطر تنش تلخ و گس بود. مثل بوی درخت کاج.

12 Comments:

At ۳:۱۹ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

چه تشبیه قشنگی!

 
At ۴:۰۳ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

حالا چه می کنی؟

 
At ۶:۱۲ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

عالی بود خیلی با حال گفتی منم عاشق مامانمم حیف که دورم ازش

 
At ۹:۵۸ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

در مورد بو کردن وسائل مامان کاملاً میفهممت. من چادر نماز مامانم رو میگرفتم بغلم و گریه میکردم وقتی اون خونه نبود. یک مدتی انگار عاشقش باشم همین که برای چند دقیقه بیرون میرفت دیوانه میشدم و گریه میکردم. نوجوان بودم اون موقع. هر چی باشه حس قشنگیه که نمیخواهی هیچ وقت از دستش بدی

 
At ۱:۱۷ قبل‌ازظهر, Blogger ... said...

آخی راست میگی ...دلم گرفت ...یادمه وقتی پدرم فوت کرد تا یکی دوسال بعد از فوتش یک دوتا تکه لباسش رو که نگه داشته بودم بو میکردم و یادش میافتادم . حتی وقتی مادرم لباسها رو شست هنوز هم فکر میکردم بوی تن پدرم رو میده ...الان هم دخترم بغلم میکنه میگه تو بوی مامان میدی یه بوی خوب !!! دلت تنگه مثل اینکه نه ؟؟؟ سبز باشی .

 
At ۹:۰۸ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

afarin be in eshase sarshar :) kheili hese khoobi ro montaghel kardi

 
At ۱۱:۳۵ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

من هم می خواهم عطر تنش را داشته باشم

 
At ۳:۲۲ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

hameh hamintorand.
http://www.review2.blogfa.com

 
At ۷:۵۸ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

راستش زندگی بدون بوی عطر هرکدوم یه چیزی رو کم داره. به همه اینا باید بوی عطر خاک رو هم اضافه کرد.

 
At ۸:۴۵ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

سلام . خاطرات بعضی وقت ها با بوها گره می خورد ... به خصوص بو خاک نم خورده ... خوشحال می شوم اگری سری به من بزنی ... به روز شدم ...

 
At ۳:۳۳ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

نوشته بجايي بود ، گرامي. براستي كه مادر يك حقيقت زنده ست .حقيقتي كه در خاطرات خفه شده. چه باشيم و چه نباشيم ، " مادر " تدايي همه ، بودن و نبودن هاست
آه! مادر. خداي من چه روز هايي بود. چه ساعاتي . انگار كه ابديت متوقف شده بود و مادر براي هميشه در حضور ديده هاي ما، بودني هميشگي داشت. اما افسوس.

مگرنه آنست كه كودك باشي، همه در خدمت تواء ند و از تو هيچ انتظاري نيست؟! يادت جاودان مادر
آه ! خداي من.
:::::

بازهم ممنونم هموطن. واقعا نثر نوشتاري ( عاميانه ) به موقعي بود كه نوشتي.

در اوج باشي.

 
At ۲:۰۱ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

یکی از قشنگترین پستهایی بودکه تا به حال فرستادی.

 

ارسال یک نظر

<< Home