سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

خاک ، آب ؛ آتش ؛ باد



تا حالا شب روی شن های سرد صحرا دراز کشیدی؟
طوری که تو شنها فرو بری و چشم بدوزی به آسمونی که انگاری چسبیده به سینت و ستاره هاشو بشمری.
تا حالا شده کنار دریا بشینی و به موجهاش خیره بشی؟
صدای برخورد موج با دل سنگ را شنیدی؟ صدای بوسه دریا از لب ساحل؟
تا حالا گوش ماهی جمع کردی؟
دیدی چه طرحهایی دارن! چه رنگهایی!
قلعه شنی درست کردی؟ تماس ماسه خیس با سر انگشتات یادته؟
تا حالا شده وقتی باد میاد و میپیچه توی موهات دلت یخواد دستاتو باز کنی و ادای پرواز در بیاری؟
چشماتو ببندی و فکر کنی همین الان باد از رو زمین بلندت میکنه!
تا حالا آتیش درست کردی؟
صدای سو ختن چوبها ، بوی دود، ...دنیایی داره!
به رقص شعله ها نگاه کردی؟
تا حالا ماه صدات کرده تا بشینین با هم درد و دل کنین؟
نا حالاتو دل کوه فریاد کشیدی؟
تا حالا شده دلت هوس بوی پاییز بکنه؟
با یه بارون ریز و گردی که بخوره تو صورتت و تا به خودت بجنبی خیس آب شده باشی؟
یا شده برف دلت بخواد؟
...
کاش شده باشه؟
کاش دیده باشی؟
کاش بدونی بوی کاج...بوی چمن بارون خورده...بوی خاک خیس... روح آدم را تا کجاها که با خودش نمیبره!!!!

16 Comments:

At ۱۱:۲۱ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

چقدر زیبا توصیف کردی

 
At ۱۲:۰۶ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

شده شده..وروحم پر کشیده...تا اون سر اسمانها تا ته ته دنیا

 
At ۱۲:۱۷ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

hese khoobi ro montaghel kardi :)

 
At ۱۲:۳۹ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

سلام
اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم
چه زیبا چه صمیمی

موفق و شاد باشی

ما را هم یاد کن

 
At ۲:۳۷ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

ممنونم كه ديدار ما را تازه كرديد!
در گيلان، تجربه كردن اين لحظات اصلاً سخت نيست. دريا مي‌خواهيد، مي‌رويد انزلي، كنار ساحل لم مي‌دهيد، مي‌شود بهترين تجربه‌ي عمر آدم. بيابان مي‌خواهيد، مي‌رويد وسط منجيل و رودبار... بهترين بيابانهاي ناشناخته‌ي شمالي! جنگل مي‌خواهيد و مزرعه‌ي گل آفتابگردان؟ هيچ مي‌دانستيد كياشهر بهترين گلهاي آفتابگردان شمال را دارد؟
من يك لحظه جوگير شدم فكر كردم وبلاگ من هم مي‌تواند در ليست وبلاگهايي باشد كه شما مي‌خوانيد... با همه‌ي اين تفاسير. اگر اجازه باشد، ما يكي حداقل لينك شما را بگذاريم. سپاس!

 
At ۴:۳۶ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

لطف داريد. نياز به جبران نيست. لينك شما همين الان اضافه شد. من هم ممنون مي‌شم لينك من رو اضافه كنيد. مرسي و ممنون

 
At ۶:۲۵ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

Dear Aora

I was so delighted to read your charming letter about your time in London (although I must confess that it had to be translated for me). While H was reading it to me I kept visualising all the things you were describing and it was a real pleasure to recall similar images that you see all over Britain, but many of which are done so effortlessly by London itself. It was always a real delight to stumble across an 800 year old house in a small village somewhere, immaculately preserved with white walls, thatched roofs, and of course roses and flowers outside.


It is a regret of mine that I never really fully immersed myself in London – we lived outside of London and unquestionably it is a little difficult to get into London and get about (the Tube, buses, cars, all those people everywhere!). But there is just so much to see there, that I’m glad you had a chance to spend a few days. I hope you managed to find time to see some of the major landmarks, but in truth there is just so much that it’s easy to miss something.

It was most intriguing to hear about the horseback riders and their dedicated traffic lights! This was news to us both; I must look it up and find out more. Since we left a few years ago, I know that they have tried to make some progress with traffic – the idea of people riding around has a romantic appeal. I recall hearing once that the average speed of vehicles in London was now as slow as it was in the age of horse-drawn carriages … so much for progress.

Finally, I am also very glad that you were well looked after by the Britons. I make it a personal point of pride and honour to continue being polite, courteous and gentlemanly – and particularly in Australia where they do not have such an ingrained sense of chivalry and manners. I’m pleased my fellow countrymen have not let me down in looking after you – we don’t have taroff as such but we do endeavour to be warm and hospitable, especially to visitors from abroad.

Aora, thank you so much for writing about your experiences. I loved hearing about it and am glad you had such a good time.

Kheili moteshakkeram Aora-jan

Rory

 
At ۸:۵۲ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

می بینم که نامه از سر روری داری آورا خانوم گل. گفتم بگم برف دلت می خواد ما در خدمتیم. اینجا شهر کوهستانی و دمای هوا 10 درجه. این یعنی تا 1 ماه دیگه تا زانو برف خواهد بود. میبوسمت. دلم برات یه ذره شده. به مهربونت هم سلام برسون.

 
At ۱۱:۵۵ بعدازظهر, Blogger ... said...

آره شده ...فقط دریا و شنهاش رو چند سالی ندیدم ...این ها زندگی رو زیبا میکنن . سبز باشی.

 
At ۱۲:۵۱ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

اين همه خيال هوس انگيز را تصوير مي كني و....مگر مي شود كه دل هواشان را نكند...؟!

 
At ۲:۰۰ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

زمانی که روح آدمی چارچوب تن را بر نمیتابد و زمانی که احساس غلیان میکند.انسان با هر چیز خوب خدا حتی برواز شابرکی عرش را سیر میکند .کامروا باشی.(آراد)و

 
At ۱۱:۰۶ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

بوي باران
بوي سبزه
بوي خاك
من بوي خاك نم دار رو خيلي دوست دارم. منو مي بره به خاطرات كودكي، حياط خونه مادر بزرگ قبل از اينكه حياط به اون بزرگي رو آسفالت!!!!!!!!!!! كنن. قبل از اونكه اونقدر بزرگ بشم كه ديگه توي پشه‌بند نخوابم!!!!
دلم رو تنگ كردي ني ني! خيلي..........

 
At ۱۰:۱۸ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

اومدم کامنت بذارم فقط برای اینکه بنویسم چه تصویر قشنگی داره این متن و تا وقتی که صفحه ی کامنتا باز میشد متنش رو خوندم. اونم قشنگ بود!
پ.ن: سنگ جمع کردن هم خیلی کیف داره! مخصوصا سنگای صیقلی لب دریا!

 
At ۲:۴۷ قبل‌ازظهر, Blogger R 25 said...

yes

 
At ۹:۳۹ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

دریا رو با همه حس هایی که ازش گفتی ،کاملا لمس کردم سرصبحی با خوندن این نوشته ات هوایی ساحل خزر شدم !

 
At ۵:۲۶ قبل‌ازظهر, Blogger Bonita said...

This is a beautiful composition. Thanks for sharing it. I love the feeling of humanity in it.

 

ارسال یک نظر

<< Home