یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

دنیای این روزهای من یا یک روز خود را تعریف کنید

بله بله میدونم که خیلی وقته ازم خبری نیست. دلایل موجهی برای این غیبت دارم. نخودچی کیشمیش روز اول تیر دنیا اومدند و خوب از اون روز به بعد یک کم شرایط وقت و زمان من در 24 ساعت دست خوش تغییرات شده.
میدونم الان همتون که بچه دارید یا خواهر برادراتون بچه دارند و تجربه این بی خوابیها و بی وقتیها را داشتید سرهایتان را به علامت تایید تکان میدهید که یعنی خبر دارید چه شرایطی است. اما عزیز جان مال من دو برابر است. و خوب این خودش کلی دلیل موجه میشود برای وبلاگ ننوشتن و اصولا خیلی کارها را نکردن.
برای مثال برنامه یک روز من بدین شرح میگذره. صبح ساعت 6 کیشمیش صدای غرغرش میاد و شیر میخواد تا 7 به اون شیر میدم و بعدش نخودچی بیدار میشه. ( تازه اگر شانس بیارم و دو تایی با هم بیدار نشند چون شیر دادن به جفتشون در یک زمان کار نشدی نیست اما سخته) بعد جای جفتشون را عوض میکنم و هر کدام را میخوابونم سر جاشون. خودم میرم برای صبحانه. ساعت حدود 8:30 است بعد از صبحانه چون شدیدا از کمبود خواب رنج میبرم یک ساعت استراحت میکنم سر ساعت 10 دوباره نوبت شیر دادن اولی و بعدش دومی است. ویتامین دادن و حمام کردن را هم داریم. و دوباره جاهاشون را عوض کنم و خوب این قصه تا عصر هست. از عصر به بعد کم کم بد قلقی ها شروع میشه و در شب به اوج خودش میرسه. گریه و شیون از دلدردهای معروف شبانه باعث میشه که تا 2 یا 3 نصفه شب در خدمت کیش کیش پیش پیش باشم . با یک حساب سر انگشتی من روزی 9 بار به هر کدوم از این فسقلیها شیر میدم که دوبارش فقط شیر خشک است و بقیش شیر خودم که میشه 7 ساعت برای هرکدوم و در مجموع 14 ساعت.
گاهی با حیوان خوب و دوست داشتنی مردم هند یعنی گاو هم ذات پنداری میکنم
خلاصه میمونه 10 ساعت باقی مانده که 4 یا 5 ساعتش را اگر خدا و پیغمبرش بخواهد خوابیده ام و یک تا دو ساعتش هم به خوردن و بقیه واجبات میگذرد. در بقیه ساعات هم یا دارم پوشک عوض مینم یا آروغ بچه میگیرم یا حمومشون میکنم یا قطره دل درد و ویتامین دی تو حلقشون میریزم.

و خوب ما کلی ساعات خوشی را داریم تجربه میکنیم و وقت نداریم

16 Comments:

At ۱۱:۵۶ قبل‌ازظهر, Anonymous مژگان said...

قدم نو رسیده ها مبارک ....ای جونم ....ادم کمی می ترسه از قبول یه همچین مسولیتی هاااا

 
At ۱۲:۴۳ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

من ديدم وقتي يك قلو شروع به مكيدن كند و دست برندارد و ديگري ونگ بزند براي شير و اين يكي پايين نيايد، نه براي شير، انگار براي آغوشي كه فتح كرده.

 
At ۱:۱۸ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

سلام من مامان دو تا پسر دوقلو هستم الان چهارساله وپنج ماهه هستن میتونم تصور کنم چه حال وروزی داریاون موقع که من به بچه ها شیر میدادم برادرم میگفت سبزی بخور شیرت زیاد میشه این تجربه میلیون ساله گوسفندهاستاز شوخی گذشته سعی کن حتما کباب گوشت وعسل وشیر بخوری این توصیه دکترم بود یک چیز دیگه اگر برای خوردن شیر بدقلقی کردن بدون لباس بغلشون کن تا بوی شما رو حس کنن وشروع به خوردن کنن(skin to skin)

 
At ۷:۲۶ بعدازظهر, Anonymous violet said...

الهی قربونت برم که احساس گاو بودن بهت دست داده بوووس بوووس
یه دوستم دوقلو داشت وقتی حالش رو پرسیدم با عرض معذرت گفت
هی این میرینه اون می شاشه!!!

 
At ۱۰:۱۲ بعدازظهر, Anonymous ژوکر said...

قدمشون مبارک. انشاالله که همیشه خبرهای خوب اینجا بزاری و سرت با شادی گرم باشه

 
At ۱۰:۲۱ بعدازظهر, Anonymous يك مامان said...

تبريك مي گم. خدا حفظشون كنه. حتما خيلي شيرينه اين روزها

 
At ۱:۴۲ بعدازظهر, Anonymous نسیم said...

اول مبارک دوم چه بد حسی است گاو و گوسفند بودن تجربه نکردم اما تصورش ممکنه سوم باباشون چرا کمک نمیکنه چهارم با درس و کار بعدا چه میکنی پنجم نرند یا ماده یا هردو و اخر هزار بوس

 
At ۱۰:۵۳ بعدازظهر, Anonymous ریحانه said...

مبارکه آورا جان . من میدونم چی میگی چون خواهر دوقلو دارم. با همه سختی هایی که دارن خیلی شیرین. حالا بزار بزرگ تر بشن!

 
At ۸:۲۵ قبل‌ازظهر, Anonymous سانی said...

خدا دو قلوهای خوشگلتو حفظ کنه و تو هم از این همه کار خسته تباشی :*

 
At ۱۱:۵۳ بعدازظهر, Anonymous 1001rouzaneh said...

نسيم جان قدم به هات مبارك باشه.همينطور مادر شدن خودت دختر. اسماي اين كوچولو هارو ننوشتي كه.
بچه هات يكماه از پسر من كوچيكترن:)
قشنگ ميفهمم چي ميگي منكه دوست داشتم بقول خواهرم خانم گاوه بشم ولي نشد متاسفانه.چقدر بد كه دست تنهايي .اينجوري خيلي سخته كه دختر ...اين دل دردها هم ايشالا تموم ميشه مال پسر منكه چند روزيه بهتره وگرنه پدرم در اومد .من يه روش داشتم بنام پتوي سحر آميز بقول مامانم موقع گريه هاش ميپيچيدمش دور بچه فقط سرش بيرون بود خيلي بهتر ميشد وگرنه انواع و اقسام قطره هاي موجود و قاچاق رو امتحان كرديم و جواب نداد .برات ارزوي سلامتي و انرژي زياد ميكنم كه بتوني از مادريت لذت ببي .

 
At ۵:۳۲ بعدازظهر, Anonymous سمیرا said...

سلام خوشگلم
خوب یادمه در باب این نوشته باهم حرف زدیم
بی انصافی نمی کردی و می گفتی با وجود کمک پدر بچه ها بازم وقت کم میاری چون من شاهدم
ازینکه میدونم ازین تجربه خاص خودت لذت میبری شادم چون خاص بودن رو بدون اینکه بگی دوست داری
دوستت دارم و دلم برای هر 4 نفرتان به علاوه مهمون عزیزت تنگ شده

 
At ۱۱:۱۶ بعدازظهر, Anonymous katbalou said...

And...are they identical twins? If so, i bet you are the only one who can differentiate nokhodchi from kishmish. :)
Kiss them for me.

 
At ۹:۲۸ بعدازظهر, Anonymous aora20@yahoo.com said...

سلام به همگی.
ممنون
دوقلوها پسرند و غیر همسانند
شما به همون نخودچی کیشمیش بشناسیدشون
*******
بابای بچه ها هم کمک میکنه اما خوب یادتون باشه که دوتان

 
At ۱۰:۲۷ قبل‌ازظهر, Anonymous ghazal said...

ما هم هوس نخودچي كيشميش كرديماااااااااااااااا
البته يكي پس از ديگري . من به يكي از هر كدومشون هم راضيم ، ميگن هر چي خدا به سلامتي داده رو بايد شاكر بود پس شما هم لذت ببر دوست عزيز !
گاو بودن هم شايد يك افتخار بزرگي باشه كه نصيب هر كسي نشه ها ، پس باز هم لذت ببر فقط كمي هم به خودت برس همه جوره و خودت رو فراموش نكن
ببوسيدشون ؛درود

 
At ۷:۴۳ بعدازظهر, Anonymous Sedi said...

Salam Nasim jan,

Khubi madar! man Sedi hastam(jalasate masanvi...hamuni ke ghalat gholoot mikhooneh :p) az bacheha soragheto gereftam,goftand mobilet khamooshe va dar bast dar ekhtiyare nokhodchi va kishmishi...kholaseh ke kheili behet tabrik migam...baratun arezooye salamatio shadio movafaghiat mikonam.Doost daram bebinametun ama midunam ke hala halaha, nokhodchio kismish reservet kardand;)...

Kheili moraghebe khodet bash.

Ghorbanet,

Sedi

 
At ۱۲:۱۸ قبل‌ازظهر, Blogger ... said...

سلام آورا جون , از اونجاییکه در فیس بوک با دوتا پسرهای خوشگلت اشنا شدم دیگه نیومدم بلاگت رو بخونم . اصلا کلا نمیدونم چرا تو این وبلاگستان کم میپلکم . من با اینکه فقط یکی بزرگ کردم ولی باز هم کمی درکت میکنم , چون طنین تا جهار یا پنج سالگی نذاشت من یکشب رو تا صبح بخوابم . یعنی هر شب یکبار نصفه شب بیدار میشدم به هر دلیلی . برای اولین بار یادمه که وقتی سه سالش بود یه روز صبح بلند شدم و تعجب کردم که تمام شب رو خوابیدم و طنین بیدارم نکرده . سه ماه اول که فقط داد میزد و زار میزد از دل درد و بغلمون بود . حتی تو بغلم میخوابید و علاقه ایی به تختش نداشت . احساس گاوبودن رو من زیاد نداشتم چون شیر من بهش نمیساخت و کم هم بود به همین خاطر هم شیر خشکی بزرگ شد ولی من احساس تشک بودن رو داشتم , یعنی میخوابیدم رو مبل طنین هم میخوابید با شکم روم. بنابراین میتونم کمی تاحدی درکت کنم . برای من یکی از امتحانهای بزرگ زندگیم بود که بفهمم چقدر صبورم و چقدر مهربون .الان طنین سیزده سالشه و گهگاه هوس بغل کردن یه نی نی کوچولو با دستای کپل و بوی خوب رو میکنم . زمان بسرعت میگذره پس سعی کن تا جایی که میشه لذت ببری . ببوس گل پسرهاتو از قول خاله شهره . خودتم میبوسم .

 

ارسال یک نظر

<< Home