یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

خوشا دیدار ما در خواب

در این شلوغی
در این هیاهوی ساعت و زمان
چند روزی است که تا فرصتی برای خوابیدن پیدا میکنم
تو به خوابم میایی
رویاهایم چه واقعی باشند و چه از سر شکم پری
چه سر ظهر و چه دم صبح
تو هستی
میان ادمهایی که من میشناسم و نمیشناسم
ر جاهایی که یادم نیست کجایند
تو هستی
از خواب که بیدار میشوم احساس عجیبی دارم.
احساسی که تمام روز با من است
یک بغض ته گلو
یک اشک گوشه چشم
یک لبخند محو
نمیدانم تو دل نگران منی که به سراغم میایی !؟
یا من دل تنگ تو که در خواب روحت را میدزدم؟!