پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۳

بودن یا نوبدن مساله تویی

این روزها دارم  بر عکس همیشه به نبودنت فکر میکنم

به جای فکر کردن به بودنت

این ذهن لعنتی را دارم نرمش میدهم

کلنجار میروم تجربه کند بی تو زندگی کردن را

اما میدانی در نهایت باز هم دارم به تو فکر میکنم 

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۲

در همین راهرو

 بین آشپزخانه و اتاق خواب و دستشویی گم شده ام.
لای پاپ کورن و بیسکوییت و لباس کثیف.
شاید روزی به هوای خوردن و پوشیدن چیزی پیدا شوم.

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

قهرمان

سالها پیش . قبل از ده سالگی. آن موقع که  ویدیو و فیلم ویدیو ممنوع بود، خانه دوستی فیلمی دیدم به نام "قهرمان"
مرد بوکسوری که پسری داشت و پسرک که مادیانی داشت و مادیانی که اسب مسابقه بود و اسمش " اون یه خانومه"she is a lady

هر بار که مادیان در میدان مسابقه چهار نعل میدوید و عرق تمام بدنش را خیس  میکرد. همان موقع که دهانش کف میکرد و تماشاچیان برای تشویقش دست میزدند و هورا میکشیدند ، گزارشگر با صدایی بلند توی بلند گو فریاد میزد " اون یه خانومه " .........!!!!!!!!!!!!!

در حال حاضر حس آن مادیان را دارم در میدان مسابقه میان تشویق آدمها که فقط اسم "اون یه خانومه" را یدک میکشد و هیچ شباهت دیگری به یک "خانم" ندارد.

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

اثر فوجیوارا

میگویند از برخورد دو جبهه هوای گرم و سرد طوفان اتفاق می افتد. میگویند طوفان انقلابات سخت هوا و باران شدید در پی دارد. خرابی و ویرانی در پی دارد. طوفان هر چیز بزرگی است که همه را فروگیرد. هر چیز غالب.
اما ننوشته اند که اگر دو طوفان به هم برخورد کنند چه اتفاقی می افتد!؟ در آن لحظه . در آن نقطه اشتراک..... آنجا که برای ثانیه ای هر دو به هم میپیچند  و یکی میشوند و بعد با سرعت از هم دور میشوند.آن زمان که سکوت همه دنیا را فرا میگیرد....  آیا چیزی آن میان شکل میگیرد؟ یا تمام قواعد به هم میریزد؟...آیا چیزی تغییر میکند؟ یا سکونی وصف ناپذیر پدیدار میگردد؟.....آرامش است در لحظه یا غرش است و صدا ؟
کسی چیزی نمیگوید
 کسی چیزی نمیداند

گویی هیچ کس زنده نمانده است


* اثر فوجیوارا: هنگامی که دو گردباد به یکدیگر نزدیک می‌شوند، می‌توانند به طرق مختلفی بر هم تاثیر بگذارند. یکی از این فعل و انفعالات، اثر فوجیوارا نام دارد که در آن، دو طوفان با کشیده شدن به سوی هم، شروع به چرخش به دور یکدیگر می‌کنند.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۱

دوقلو بودن دلیل بر شبیه بودن نیست

نخودچی کشمش نزدیک به بیست و دو ماهشان شده. و کم کم دارند از خودشان سلیقه های غذایی متفاوتی را نشان میدهند. اینکه دوتا پسر دوقلو داشته باشی اصلا تضمین نمیکنه که عین هم باشند و هر چی این دوست داره اون یکی هم دوست داشته باشه... مثلا : کشمش عاشق ماسته و غذا را بدون ماست نمیخوره اما خیلی اهل نون پنیر نیست. دوست داره خیار و موز بخوره اما لب به شکلات نمیزنه.. بستنی دوست داره. لیمو ترش میخوره اما اب پرتقال نه. برعکس نخودچی هر چقدر بهش شکلات بدی نه نمیگه اما با میوه و سبزی اصلا میونه نداره. تو غذاش ذره ای ماست باشه نمیخوره ولی با نون پنیر خیلی کیف میکنه. اب پرتقال با نی میخوره عین ادم بزرگها ولی لب به بستنی  نمیزنه....
دنیای عجیبی دارند این دوتا. خیلی عجیب

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۱

تفال بهاری من


قمری های بی خیال هم فهمیده اند 
فروردین است 
اما آشیانه ها را باد خواهد برد 
خیالی نیست 
بنفشه های کوهی هم فهمیده اند 
فروردین است 
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد 
خیالی نیست 
سنگریزه های کناره ی رود هم فهمیده اند 
فروردین است 
اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد 
خیالی نیست 
همه ی این ها درست 
اما بهار سفرکرده ی ما کی بر می گردد ؟
واقعا خیالی نیست ؟


سید علی صالحی

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

قصه شاه پریان

فارسی وان هر روز یک سریال یونانی‌ای را پخش میکند به نام "رازهای پنهان"..... این تنها سریالی است که من ازاین شبکه میبینم. قصه 6دوست صمیمی که سالهاست با همند و در همه مشکلات به هم کمک میکنند.... یک جورهایی متن داستان برای من مثل قصه شاه پریان میماند.از آن قصه های رنگی که آرزو داری برایت اتفاق بیفتد. دوستانی قدیمی که هر وقت بخواهی هستند. که خانه هایشان نزدیک است . که هر ساعتی از شبانه روز میشود بهشان زنگ زد. میشود بی خبر رفت در خانه‌شان و محکم بغلشان کرد.یا توی آغوششان گریه کرد. یا برایشان از هر چیزی صحبت کرد... . قصه دوستانی که هیچ کدام نرفتند به دورترها. که تو نرفته‌ای فرودگاه برایشان بالبخندی مصنوعی دست تکان بدهی و ته دلت آرزو کنی که تا آخر عمرت حداقل یک بار دیگر فرصت کنی ببینیشان.که آنها برای تو نیامده اند فرودگاه. که راه ارتباطیشان ایمیل و اسکایپ نیست. که همه چیز هم را میدانند و نمیتوانند از هم چیزی را مخفی کنند. که آن یکی دور نیست که بترسی حرف دلت را بزنی و او در تنهایی غصه بخورد...که تو دور نیستی و بی خبر.... که دلتنگی نیست
این روزها سریال میبینم و خیال‌پردازی میکنم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

باید ثبتش میکردم

سرم درد میکنه... حوصله ندارم.. دلم میخواد برم یک گوشه‌ای و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه.... از دیشب اینطوریم....فکر شرایط حاکم بر ایران بدجوری عصبیم کرده... و درست در همین ساعتها که من یک مامان بی ‌حوصله و کلافه ام ، پسرها هم از دنده چپ پا شده اند. دیشب به نوبت بیدار باش میزدند. از ساعت 7 صبح عین خروس بیدارند... مدام به هم گیر میدهند و دعوایشان میشود... غذا خوب نمیخورند و خلاصه امروز روی کوک نامیزونند... صبح بعد از یک ساعت سرو کله زدن با نخودچی وقتی دیگه نه تنها زورم بهش نرسید بلکه دیدم رفته و کشمش را هم با صداهاش بیدار کرده. ..یک هو از کوره در رفتم و پرتش کردم تو تختش...یا برای ناهار وقتی دوتایی اصرار داشتند که عوض نشستن روی صندلیهاشون ایستاده غذا بخورند و هیچ مدل چشم غره و نمیشه و از این حرفها کارگر نیفتاد . داد بلندی کشیدم که فکر کنم همسایه بغلی هم سر جاش نشست..... حالا دارند اون گوشه بازی میکنند... با خودم فکر میکنم چرا؟ چرا باید انقدر فشار روی اعصاب ادمی باشه که نتونه یک لجبازی کودکانه را برای نیم ساعت تحمل کنه!طفلی بچه هایمان.. با این پدر مادرهایی که تمام زندگیشان غم و حسرت و استرس و عصبانیت و خون دل و گریه بوده.... طفلی بچه هایمان که دیوارهای کوتاهی هستند....به نخودچی کیشمیش نگاه میکنم... از خودم بدم میاد. دچار شرمندگی احمقانه‌ای شده ام. کاش این همه زندگیهامان دغدغه نداشت.... دلم دل خوش میخواهد .دوت دارم مادری باشم با لبهای خندان. دلی امیدوار ....که صبح کودکش را با انرژی بغل میکند و برای فردایش نگرانی ندارد...تمام کودکیکان زیر بمب و موشک و توی پناهگاه گذشت.... گفتیم بزرگ میشیم... در به در و دلتنگی اومد سراغمون....گفتیم عوضش بچه هامون شاد بزرگ میشن...حالا هم که دوباره داره کشورمون سیاه ترین دورانش را میگذرونه... مگه دل ادمی چقدر تحمل داره؟ روحش چقدر؟ گنجایش مون چقدره که باید توی 30 سال این همه بالا پایین شدن را تجربه کنیم؟
پسرها توی سالن میدوند و آواز میخوانند . من هنوز سرم درد میکند..

دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۰

مسواک و کاراییهایش





آمده اند جلوی در حمام و با زبان بی زبانی دارند به من اشاره میکنند که مسواکهایشان را بدهم دستشان. نمیدانم کدامشان اول به این فکر رسیده و بعد آن یکی را خبر کرده . همینقدر میدانم که وسط روز مسواک میخواهند. دو تا مسواکشان را از توی لیوان در میاورم ، میشورم و میدهم به دستان کوچکشان .در فاصله ای که مسواک خودم را برمیدارم ، میبینم یکیشان دارد با مسواکش موهایش را شانه میکند آن یکی هم دارد با مسواکش زمین را جارو میکند.

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

ای دل صد پاره من




یک جایی هست در گوشه ای دلم که غمگین است
خسته است
دلتنگ است
آن گوشه دلم همیشه بغض دارد
اشک دارد
درد دارد
طفلی دلکم که هیچ وقت به تمامی خوشحال نیست