بودن یا نوبدن مساله تویی
به جای فکر کردن به بودنت
این ذهن لعنتی را دارم نرمش میدهم
کلنجار میروم تجربه کند بی تو زندگی کردن را
اما میدانی در نهایت باز هم دارم به تو فکر میکنم
فارسی وان هر روز یک سریال یونانیای را پخش میکند به نام "رازهای پنهان"..... این تنها سریالی است که من ازاین شبکه میبینم. قصه 6دوست صمیمی که سالهاست با همند و در همه مشکلات به هم کمک میکنند.... یک جورهایی متن داستان برای من مثل قصه شاه پریان میماند.از آن قصه های رنگی که آرزو داری برایت اتفاق بیفتد. دوستانی قدیمی که هر وقت بخواهی هستند. که خانه هایشان نزدیک است . که هر ساعتی از شبانه روز میشود بهشان زنگ زد. میشود بی خبر رفت در خانهشان و محکم بغلشان کرد.یا توی آغوششان گریه کرد. یا برایشان از هر چیزی صحبت کرد... . قصه دوستانی که هیچ کدام نرفتند به دورترها. که تو نرفتهای فرودگاه برایشان بالبخندی مصنوعی دست تکان بدهی و ته دلت آرزو کنی که تا آخر عمرت حداقل یک بار دیگر فرصت کنی ببینیشان.که آنها برای تو نیامده اند فرودگاه. که راه ارتباطیشان ایمیل و اسکایپ نیست. که همه چیز هم را میدانند و نمیتوانند از هم چیزی را مخفی کنند. که آن یکی دور نیست که بترسی حرف دلت را بزنی و او در تنهایی غصه بخورد...که تو دور نیستی و بی خبر.... که دلتنگی نیست
سرم درد میکنه... حوصله ندارم.. دلم میخواد برم یک گوشهای و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه.... از دیشب اینطوریم....فکر شرایط حاکم بر ایران بدجوری عصبیم کرده... و درست در همین ساعتها که من یک مامان بی حوصله و کلافه ام ، پسرها هم از دنده چپ پا شده اند. دیشب به نوبت بیدار باش میزدند. از ساعت 7 صبح عین خروس بیدارند... مدام به هم گیر میدهند و دعوایشان میشود... غذا خوب نمیخورند و خلاصه امروز روی کوک نامیزونند... صبح بعد از یک ساعت سرو کله زدن با نخودچی وقتی دیگه نه تنها زورم بهش نرسید بلکه دیدم رفته و کشمش را هم با صداهاش بیدار کرده. ..یک هو از کوره در رفتم و پرتش کردم تو تختش...یا برای ناهار وقتی دوتایی اصرار داشتند که عوض نشستن روی صندلیهاشون ایستاده غذا بخورند و هیچ مدل چشم غره و نمیشه و از این حرفها کارگر نیفتاد . داد بلندی کشیدم که فکر کنم همسایه بغلی هم سر جاش نشست..... حالا دارند اون گوشه بازی میکنند... با خودم فکر میکنم چرا؟ چرا باید انقدر فشار روی اعصاب ادمی باشه که نتونه یک لجبازی کودکانه را برای نیم ساعت تحمل کنه!طفلی بچه هایمان.. با این پدر مادرهایی که تمام زندگیشان غم و حسرت و استرس و عصبانیت و خون دل و گریه بوده.... طفلی بچه هایمان که دیوارهای کوتاهی هستند....به نخودچی کیشمیش نگاه میکنم... از خودم بدم میاد. دچار شرمندگی احمقانهای شده ام. کاش این همه زندگیهامان دغدغه نداشت.... دلم دل خوش میخواهد .دوت دارم مادری باشم با لبهای خندان. دلی امیدوار ....که صبح کودکش را با انرژی بغل میکند و برای فردایش نگرانی ندارد...تمام کودکیکان زیر بمب و موشک و توی پناهگاه گذشت.... گفتیم بزرگ میشیم... در به در و دلتنگی اومد سراغمون....گفتیم عوضش بچه هامون شاد بزرگ میشن...حالا هم که دوباره داره کشورمون سیاه ترین دورانش را میگذرونه... مگه دل ادمی چقدر تحمل داره؟ روحش چقدر؟ گنجایش مون چقدره که باید توی 30 سال این همه بالا پایین شدن را تجربه کنیم؟