سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

باید ثبتش میکردم

سرم درد میکنه... حوصله ندارم.. دلم میخواد برم یک گوشه‌ای و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه.... از دیشب اینطوریم....فکر شرایط حاکم بر ایران بدجوری عصبیم کرده... و درست در همین ساعتها که من یک مامان بی ‌حوصله و کلافه ام ، پسرها هم از دنده چپ پا شده اند. دیشب به نوبت بیدار باش میزدند. از ساعت 7 صبح عین خروس بیدارند... مدام به هم گیر میدهند و دعوایشان میشود... غذا خوب نمیخورند و خلاصه امروز روی کوک نامیزونند... صبح بعد از یک ساعت سرو کله زدن با نخودچی وقتی دیگه نه تنها زورم بهش نرسید بلکه دیدم رفته و کشمش را هم با صداهاش بیدار کرده. ..یک هو از کوره در رفتم و پرتش کردم تو تختش...یا برای ناهار وقتی دوتایی اصرار داشتند که عوض نشستن روی صندلیهاشون ایستاده غذا بخورند و هیچ مدل چشم غره و نمیشه و از این حرفها کارگر نیفتاد . داد بلندی کشیدم که فکر کنم همسایه بغلی هم سر جاش نشست..... حالا دارند اون گوشه بازی میکنند... با خودم فکر میکنم چرا؟ چرا باید انقدر فشار روی اعصاب ادمی باشه که نتونه یک لجبازی کودکانه را برای نیم ساعت تحمل کنه!طفلی بچه هایمان.. با این پدر مادرهایی که تمام زندگیشان غم و حسرت و استرس و عصبانیت و خون دل و گریه بوده.... طفلی بچه هایمان که دیوارهای کوتاهی هستند....به نخودچی کیشمیش نگاه میکنم... از خودم بدم میاد. دچار شرمندگی احمقانه‌ای شده ام. کاش این همه زندگیهامان دغدغه نداشت.... دلم دل خوش میخواهد .دوت دارم مادری باشم با لبهای خندان. دلی امیدوار ....که صبح کودکش را با انرژی بغل میکند و برای فردایش نگرانی ندارد...تمام کودکیکان زیر بمب و موشک و توی پناهگاه گذشت.... گفتیم بزرگ میشیم... در به در و دلتنگی اومد سراغمون....گفتیم عوضش بچه هامون شاد بزرگ میشن...حالا هم که دوباره داره کشورمون سیاه ترین دورانش را میگذرونه... مگه دل ادمی چقدر تحمل داره؟ روحش چقدر؟ گنجایش مون چقدره که باید توی 30 سال این همه بالا پایین شدن را تجربه کنیم؟
پسرها توی سالن میدوند و آواز میخوانند . من هنوز سرم درد میکند..

دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۰

مسواک و کاراییهایش





آمده اند جلوی در حمام و با زبان بی زبانی دارند به من اشاره میکنند که مسواکهایشان را بدهم دستشان. نمیدانم کدامشان اول به این فکر رسیده و بعد آن یکی را خبر کرده . همینقدر میدانم که وسط روز مسواک میخواهند. دو تا مسواکشان را از توی لیوان در میاورم ، میشورم و میدهم به دستان کوچکشان .در فاصله ای که مسواک خودم را برمیدارم ، میبینم یکیشان دارد با مسواکش موهایش را شانه میکند آن یکی هم دارد با مسواکش زمین را جارو میکند.

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

ای دل صد پاره من




یک جایی هست در گوشه ای دلم که غمگین است
خسته است
دلتنگ است
آن گوشه دلم همیشه بغض دارد
اشک دارد
درد دارد
طفلی دلکم که هیچ وقت به تمامی خوشحال نیست