چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۴

استعفا

بدينوسيله من رسما از بزرگسالی استعفا ميدهم و مسئوليتهای يک کودک ۸ ساله را قبول ميکنم.ميخواهم به يک ساندويچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران ۵ ستاره است.ميخواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون ميتوانم آن را بخورم!ميخواهم زير يک درخت بزرگ بنشينم و با دوستانم بستنی بخورم.ميخواهم درون يک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.ميخواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چيز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را ياد ميگرفتم. وقتی نميدانستم که چه چيزهايی نميدانم و هيچ اهميتی هم نميدادم.ميخواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.ميخواهم ايمان داشته باشم که هر چيزی ممکن است و ميخواهم که از پيچيدگيهای دنيا بی خبر باشم.ميخواهم دوباره به همان زندگی ساده خودم برگردم، نميخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده ، صورت حساب ، جريمه و ...ميخواهم به نيروی لبخند ايمان داشته باشم، به يک کلمه محبت آميز ، به عدالت ، به صلح ، به فرشتگان ،به باران ، به ...اين دسته چک من ، کليد ماشين ، کارت اعتباری و بقيه مدارک ، مال شما.من رسما از بزرگسالی استعفا ميدهم

1 Comments:

At ۶:۱۱ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

تست کامنت !

 

ارسال یک نظر

<< Home