یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

شلوار خانه

پاهایشان را در شلوار خانه دوست دارم... آن قسمت پاچه شلوار خانه هایشان را که روی مچ دو تا چین کوچک خورده و جمع شده . در کادری همراه با انگشتهای کوچکشان...تقریبا از زمانیکه مستقل شده اند و توی خانه این طرف و آن طرف میروند هر وقت نگاهم به پاهایشان در آن شلوارها می افتد پرت میشوم به خانه پدریم به دوران کودکی. به لمیدنهای ساعت 5 بعدازظهر در مبل روبروی تلویزیون و دیدن کارتون. به خوردن عصرانه پشت آن میز قهوه ای پایه کوتاه. به صبح های جمعه که خوابالو خودم را میکشیدم سمت آشپزخانه برای یک صبحانه دوره همی..شلوار خانه هایشان چه طرح ماشین و توپ داشته باشد. چه ساده و تک رنگ باشد و چه ورزشی با یک خط رنگی در کنارش، باز مرا می برد به سالهای کودکیم.. به یک جور گرمای خوب خانه...حس خوب خانه و امنیتش...پیش خودم فکر میکنم کاش بتوانم محیط خانه را برای این دو تا همانقدر خاطره انگیز کنم . همانقدر صمیمی.....بعد دوباره نگاهشان میکنم که چطور هر کدام مشغول بازیند

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

هشت سالگی تمام شد

وبلاگم دیروز هشت سالش تمام شد...هشت سال است که مینویسم . گاهی مرتب ، گاهی پراکنده... گاهی مثل دیروز که باید بنویسم حالم خوش نیست. و نمینویسم... و مناسبت نوشتن میگذرد و میرود .. پاهی هم بی مناسبت نوشتنم می آید
و هنوز هم نیم فاصله را در نوشته هایم رعایت نمیکنم. هنوز هم خیلی کارها را بلد نیستم که در این صفحه انجام بدهم.... قصدم از روز اول نوشتن بود و فرار از غربت نشینی اجبار ی... راهی برای دیوانه نشدن از دوری و دلتنگی..... هنوز هم برایم همان کار را میکند.. مسکن دردهایم است.... دردهای دلتنگی هایی که در این هشت سال نه تنها کم نشد که بیشتر و بیشتر شد.

این را نوشتم که یادم باشد آورا وارد نه سالگیش شده

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۰

فرودگاهی که بود

فرودگاه های دور را دوست ندارم.
آمدنهای بی پیشواز
رفتنهای بی بدرقه

مسافر بی همراه که خودش تاکسی بگیرد. بیاید و برود.
برای من مثل مریض بی ملاقاتی است
یک حال بدی است
این فرودگاه امام همان حال بد است.
همان جاده طولانی که تنها باید بروی. تنها باید برگردی

هر چقدر مهرآباد گرم . صمیمی و نزدیک بود
هر چقدر میدان آزادیش در شبهای مسافرت پر خاطره میشد
این جاده بی انتهای فرودگاه امام خالی و تنها است

من فرودگاههای خارج از شهر را دوست ندارم