پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

نخودچی کیشمیش سرماخورده

نخودچی کیشمی سرماخورده‌اند. یعنی اول آراد سرما خورد بعد هنوز خودش خوب نشده سرماخوردگی را داد به فسقلی‌ها. البته خوب خیلی هم مقصر نیست چون من گاهی نمی‌توانم دست تنهایی کار‌ها را انجام بدهم و خواهی نخواهی آراد هم این وسط درگیر می‌شود.
نخودچی کیشمیش سرماخورده‌اند از آن مدل‌ها که دماغشان گرفته و سرفه می‌کنند. یعنی نه می‌توانند نفس بکشند، نه شیر بخورند (چون نفسشان بند می‌آید) و نه می‌خوابند (چون بلد نیستند از دهن هم می‌شود نفس کشید). نتیجش این شده که دو شبانه روز است که به نویت در بغل من هستند و من راه‌شان می‌برم تا کمی فقط کمی گریه نکنند. وضعیتی است خلاصه. و خوب این طبیعی است که اگر نخودچی ساکت باشد و کیشمیش در حال گریه، نخودچی هم سریعا به گریه می‌فتد و برعکس.
حالا فکرش را بکنید که پدربزرگ مادربزرگ من هم در این شرایط مهمان من هستند و من همش نگرانم که صدای گریه‌های متناوب این دو یا آن‌ها را فراری دهد یا عصبانی کند. در نتیجه حاضرم هرکاری کنم که فقط گریه کنند حتی اگر این کار بغل کردن مداوم و یا مجوز دادن برای انگشت مکیدنهای بی‌پایان باشد
این‌ها را نگفتم که نگران من بشید. گفتم که بدونید که دوقلو داری در کشور غربت بدون کمک یک کمی سخت و عجیب است.

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

هیچ کس نمیداند





در زندگی راستین
کسی نقاب ها را نمی بیند
و اشتباه بزرگ همین جاست
هیچکس نمی داند که آن ژولیت زیبا
تنها نقابی بر چهره دارد
و ژولیت راستین
اسیر و فریب خورده،
با دهانی بسته ، پنهان شده است

فدریکو گارسیا لورکا

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

آورای هفت ساله

این وبلاگ 7 سالش تمام شد.در دنیای وبلاگستان برای خودش حسابی سن و سال دار محسوب میشود . دوستش دارم . خیلی ..
هر چند که تازگیها نمیرسم زیاد تویش بنویسم. اینکه کم مینویسم مقداریش مربوط میشود به آمدن نخودچی کیشمیش ، مقداریش به حضور چیزهایی مثل فیس بوک . گوگل ریدر که آدم را اساساً تنبل میکند. و در آخر حال و هوای نوشتنم که از پارسال خرداد ماه هنوز سرجایش نیامده.
اما با تمتم این اوصاف سعی میکنم ماهی یک بار هم شده چیزهایی را که دلم میخواد دائمی تر ثبت شوند اینجا بنویسم.
اینجا برایم ارزشمند است به خاطر خیلی چیزها . از همه مهمترش پیدا کردن دوستانی ست که هر کدامشان به تنهایی به یک دنیا می ارزند.
دوستانی که تعدادی را هنوز ندیده ام، بعضی ها را فقط صدایشان را شنیده ام، با بعضی ها مکاتبه دارم و تعداد انگشت شماری را دیده ام و بسیار از یافتن و دیدنشان به خودم میبالم

فعلا همین

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

دل تنگیهای غربتانه

میدانی!
نه آنروزیکه خانواده ام کوچ کردند
نه آنروزیکه خودم رفتم
بلکه از آن روزیکه تو غربت نشین شدی
من تنها شدم. من غریب شدم

من تهران بدون تو را چه کنم؟