پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

آن نگاه سبز آشنا

چهارشنبه صبح است
در متروي تهران-كرج نشسته‌ام
فروشنده دوره گرد كه زني ميانسال است شال و روسريهاي رنگي ميفروشد.
‌بلند ميگويد دانه‌اي 2500 ، رنگ‌ بندي هم دارد
صدايش ميكنم. شال سبزي را از ميان دستانش ميكشم بيرون
بغل دستيهايم لبخند ميزنند
شال را ميخرم و همانجا سرم ميكنم
بغل دستيهايم باز لبخند ميزنند
نگاهشان حكايت از شالهاي سبزي داد كه آنها قبلا خريده اند

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

امان از اين دلتنگي لامروت

اين حال من بي توست
بغض غزلي بي لب
افتاده ترين خورشيد
زير سم اسب شب
اين حال من بي توست
دلداده تر از فرهاد
شوريده تر از مجنون
حسرت به دلي در باد
پيدا شو که مي ترسم
از بستر بي قصه
پيدا شو نفس برده
مي ترسه ازت غصه
بي وقفه ترين عاشق
موندم که تو پيداشي
بي تو همه چي تلخه
بايد که تو هم باشی

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

میشه زندگی را بافت

خدایا!

سپاس که داری وقت میذاری و با انگشتان و دندانهای مبارکت دانه دانه به صلاحدید خودت این گره های به ظاهر کور کانوای زندگی ما را باز میکنی.
لطفا ادامه بده..
و گرنه کل زندگی بدجوری گوریده میشود.