چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴

بی خوابی ناشی از امتحان

خدمتتان عرض کنم که ۵ شنبه روز تحويل پروژه های دانشگاهی است. در نتيجه من تمام مدت روز که سر کارم . بقيه شبانه روز را هم در حال پاک نويس کردن و ترجمه کردن مطالب.بعيد ميدونم تا فردا بتونم همه را کامل کنم. خدا به خير کنه.
شنبه امتحان دارم + يک کنفرانس ۱۰ دقيقه ای. يک موضوعی را اتنتخاب کرده بودم به نام گياه کاوا کاوا ( فلفل استراليايی) و کلی هم مطلب براش جور کرده بودم. اما يکی ديگه از هم کلاسيهام هم همين گياه را انتخاب کرده بود. و من به نفع اون رفتم کنار. حالا بايد يک موضوع ديگه پيدا کنم.!!!!!!!!
اگر يک شنبه مطلب جديد نوشتم بدونيد هنوز زندم. ( بی خوابی اصولا من را از پا ميندازه بد جور)

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۴

چند روز پيش از دوستی شنيدم

روزی فردی حضرت علی را جايی ميبيند و شروع ميکند به تعريف و تمجيد فراوان از آن حضرت.
:حضرت علی در جواب او ميگويد
. کمتر از آنم که در سخن ميگويی و بيشتر از آنم که در دل می اندیشی.

استعفا

بدينوسيله من رسما از بزرگسالی استعفا ميدهم و مسئوليتهای يک کودک ۸ ساله را قبول ميکنم.ميخواهم به يک ساندويچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران ۵ ستاره است.ميخواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون ميتوانم آن را بخورم!ميخواهم زير يک درخت بزرگ بنشينم و با دوستانم بستنی بخورم.ميخواهم درون يک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.ميخواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چيز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را ياد ميگرفتم. وقتی نميدانستم که چه چيزهايی نميدانم و هيچ اهميتی هم نميدادم.ميخواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.ميخواهم ايمان داشته باشم که هر چيزی ممکن است و ميخواهم که از پيچيدگيهای دنيا بی خبر باشم.ميخواهم دوباره به همان زندگی ساده خودم برگردم، نميخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده ، صورت حساب ، جريمه و ...ميخواهم به نيروی لبخند ايمان داشته باشم، به يک کلمه محبت آميز ، به عدالت ، به صلح ، به فرشتگان ،به باران ، به ...اين دسته چک من ، کليد ماشين ، کارت اعتباری و بقيه مدارک ، مال شما.من رسما از بزرگسالی استعفا ميدهم